مرد جوانی در وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در آن شهر دارد.جمعیت زیادی گرد آمدند.قلب او کاملاْ سالم بود و هیچ خدشه ای بر او وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند.مرد جوان در کمال افتخار با صدایی بلند تر به تعریف از قلب خود پرداخت.ناگهان پیرمردی
!!!!!!!!!!!جلوی جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست
مرد جوان و بقیه ی جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود.قسمت هایی از قلب او برداشته شده بود و تکه هایی جایگزین آنها شده بود اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد.در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد؟؟؟
مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و با خنده گفت : تو حتماْ شوخی می کنی.... قلبت را با قلب من مقایسه کن.قلب تو تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.پیرمرد گفت : درست است قلب تو سالم به نظر می رسد.اما من هرگز حاضر نیستم قلبم را با قلب تو عوض کنم.می دانی هر کدام از این زخم ها نشانه ی انسانی است که من عشقم را به او داده ام .من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام.گاهی او هم بخشی از قلب خود را جدا کرده و به من داده که به جای آن تکه ی بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکه ها مثل هم نبودند گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند.چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند. عضی وقت ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند.اینها همین شیارهای عمیق هستند.گرچه درد آورند اما یاد آور عشقی است که داشته ام.امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با تکه ای که منتظرش بوده ام پر کنند.... حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟؟؟؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد . در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر بود به سمت پیرمرد رفت . از قلب جوان و سالم خود تکه ای بیرون آورد و با دست هایی لرزان به پیرمرد تقدیم کرد.پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را جای زخم قلب مرد جوان گذاشت